سلام
سلامی به گرمای وسطای تابستون
یه دوماهی میشد که سر و صدای پاییزی در نیومده بود
جاتون خالی توی دوران آموزشی سربازی بسر میبردم و کلی حال میکردم . قبل از رفتنم هم چندین تا متن از کتاب متابا ( متاب مشتق شده از کتابه یعنی جزوه ) که فکر کردم به درد ملت میخوره تهیه کردم و گذاشتم برای ارسال به آینده اما گویا این بخش وبلاگ یکم نامیزون بود و کار نکرد و زحمت ارسال مطالب افتاد گردن یکی از دوستان که واقعا دستش درد نکنه ، با اینکه میدونم حوصله نداره وبلاگهای خودش رو آپدیت کنه مال منو مدام آپدیت کرد ، ایشالله عروسیش جبران کنم بی نهایت ازت ممنونم .
این دو ماه هم گذشت ، چه خوبی و چه بدی تموم شد . با همه شادی ها و غم هاش و سختی هاش و کله سحر پاشدناش اونم با صدای نخراشیده بر پا ( ما دو ساعت از خروس هم زودتر بیدار میشدیم ، باور کنید ) .
جایی که ما آموزش دیدیم یه جایی بود بنام مرکز آموزش شهید مدنی ناجا ( نیروی انتظامی ) . بخش اصلاندوز . یه جایی لب مرزه ، حدود سه ساعت و نیم اونور تر از اردبیله ، تقریبا لب مرزه ، نیم ساعت تا مرزه فاصله داره . یه خراب شده ییه که نگو ، آبش آب شوره ، آبو هواش تخیلی محضه .
رفتن وسط کوه رو تراشیدن ( با جرثقیل و غیره ) توش مرکز آموزش زدن . مرکز آموزش که نگو ، بگو دیوونه خونه . باور کنید واقعا دیوونه خونه است . بزارید یه خلاصه ای از این ماه رو براتون بگم .
لپ مطلب : ما بعد از حرکت از شهر زیبامون رشت نه ساعت و نیم تا ده ساعت بعدش رسیدیم مرکز آموزش . جونم براتون بگه فضا فضای بازیهای کامپیوتری از این بازیا که توش میرن تو پادگانها و همه جا رو منفجر میکنن ( تا نبینید و بازی نکرده باشید خوب قضیه دستتون نمی یاد ) آقا ما تا دو هفته اول فقط تو حس و حال بازی های کامپیوتری بودیم . مخصوصا میخواستم نگهبانی بدم همش مواظب دشمنای فرضی بودم که مبادا گلوم رو از پشت ببرن یا دهنم رو بگیرن خفم کنن ( توی بازیا من از این شیوه ها خیلی استفاده کردم)
اما از اون به بعد که همه چیز عادی شد دیگه احساس کردم دارم عوض میشم ، دارم میشم یه مرد سنگی ، گویا شیوه ها عوض شده قبلا خیلی به سرباز فحش میدادن اما الان کمتر شده و کسی حق فحش دادن نداره و نه حق زدن . اما بجاش بهت بشین و پاشو سینه خیز و بد و بایست می دن . اینا همون تنبیهات قدیمه که الان بهش میگن آمادگی جسمانی ( بدو بایست ، یعنی توی سه شماره یه مسافتی رو طی کنی و خودت رو برسونی و گرنه باید سینه خیز بر گردی یا کلاغ پر و یا ... )
بهر حال همیشه یه مشکلاتی آدم رو وادار میکنه یه راهی رو بره دیگه ، البته منم یکم دلم میخواست که برم و آدم بشم .
هفته های آخر دیگه داشتم از یکنواختی اونجا کلافه میشدم ، هفته آخر که هر روزش برام یک سال طول کشید . روز آخرش که دیگه قیامتی بود . مگه تموم میشد .از اعلام محل خدمت تا سوار اتوبوس شدن و تا اومدن بیرون از در دژبانی فکر کنم یه دو ساعتی طول کشید . وقتی که از در اون خراب شده اومدم بیرون انگار از قفس جستم . ( دیوانه ای از قفس پرید )
واما شاید باور نکنید که من چطور از مشکلات جستم ، از تمامشون با ذکر نام ( یا باب الحوائج ) نجات ژیدا کردم چنان فوری کمکم کرد که من خودم هم بارها شکه شدم . ( یا ابالفضل ، من خودم نوکرتم ) . هر وقت هم دلم میگرفت زیارت آل یاسین رو میخوندم ( ما شیعه ها که جز آقا کسی رو نداریم ) دعای توسل هم خیلی کمکم کرد تا مشکلاتم حل بشه .
الانم در مرخصی بسر میبرم ، محل خدمتم کاملا مشخص نشده البته می دونم که گیلان خدمت میکنم اما کدوم نقطش نمی دونم .
اونجا به اینترنت دسترسی نداشتم اما هر مشکلی یه راهی داره درسته که وبلاگ نداشتم تا توش بنویسم این فکرم یکم آرووم شه اما دفتر که بردنش اون تو آزاد بود ، یه دفتر بردم ریز تا ریز اتفاقات رو نوشتم با تاریخ و ساعت .
خیلی دلم براتون تنگ شده بود ، خیلی
شاید برای کسایی تنگ شده بود که شاید خودشونم ندونن
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
یا رنظر تو بر نگردد
یا حق